تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم ،نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری ذیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر میکردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه اکنون دیری ست
که فرو ریخته در من گویی
تیره آواری از ابر گران
چون می آمیزم با بوسه تو
روی لبهایم می پندارم
خوشبخت ترین مرد دنیایم من
لیک این فقط یک رویاست!
من همان عاشق در به درم!!
سلام
شعر زیبایی بود.به من سر بزن.اگه خواستی تبادل لینک هم می کنیم.
ایول فروغ فرخزاد
وب لاگت خیلی خوشگله .
در حباب کوچک
روشنایی خود را میفرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار ازانبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهر الود تنفس ها
شب ...............